🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_دوم

یادش بخیر !!
بچگی هام چقدر مسجد می‌رفتم.
اون هم تو قسمت مردونه.!
عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستم رو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه.
آقام برای خودش آقایی بود.
یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد می‌نشست.
یادمه یک‌بار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه زیبای مشهدی بهم گفت:
سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی.
اینجا صف آقایونه.
باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی😉
آقام با شرم و افتخار می‌خندید و در حالی‌که دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش می‌کرد؛
رو به حاج آقا گفت:
حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه، قول میده بره سمت خانم‌ها.
پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت:
-ان شاءالله...ان شاءالله.
پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟!☺️
بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش درآورد و حلقه دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه سیده خانوم.
خدا حفظت کنه بابا!
ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی...

از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید.
زیر لب زمزمه کردم:
سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!!
غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا!

کاش همیشه بچه می‌موندم.
دست در دست آقام
صف اول نماز جماعت!
کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.
اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم...

#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_دوم

خونه شون قدیمی بود ، دوتا اتاق پایین بود.با یه آشپزخونه تو حیاط. دوتا اتاق هم بالا بود. مادر و خواهرش خونه نبودند

من که بابامو سر بساط تریاک از دست داده بودم دیگه بوی تل رو از بیست فرسخی میشناختم.اون روز دعوامون شد. علیرضا قول داد دیگه نکشه.اما به قولش وفا نکرد .بار اول می گفت واسه دندون دردم می کشم ، بار دوم سردرد داشت
دیگه بار سوم نه اون چیزی گفت و نه من پرسیدم...

خیلی راحت قبول کردم شوهرم تریاکی باشه ، شاید اینم از اشتباهاتی بود که باعث شد زندگیم خراب بشه ، مشکل من با علیرضا فقط تریاکی بودنش نبود ، اگه اون بود شاید زندگیمون خیلی زود به بن بست نمی رسید ، علیرضا اهل کارکردن نبود. در کل دورانی که زنش بودم آخر نفهمیدم شغلش چی بود ، یه روز اطراف میدون شوش دست فروشی می کرد. یه روز تو مولوی خروس می فروخت ، یه روز ، خلاصه هربار یه کار بیخودی انجام میداد و شندرغاز درمیاورد. ولی به ازای هر یه روزی که کار می کرد بیست روز تو خونه می خوابید ، تن به کار نمیداد. یه سال از زندگیمون گذشته بود که دیگه همون دست فروشی رو هم گذاشت کنار و به صورت علنی خونه نشین شد.

یه شب هیچی تو خونه نداشتیم ، مادرش طبقه پایین بود ولی انگار نه انگار تو یه خونه زندگی می کردیم.کاری به ما نداشت ، اموراتش از کارکردن و کلفتی تو خونه های بالاشهری ها میگذشت توقعی هم نمیشد ازش داشت ، اینم بخت سیاه من بود ، یه روز کلفت و نوکر برام کار میکردند حالا خودم عروس یه کلفت شده بودم ، اون شب رو با یه کم نون و سرکه گذروندیم ، فرداش علیرضا رفت بیرون و دوساعت بعد با نیم کیلو گوشت و یه کم برنج اومد خونه ، ده تومن گذاشت روی طاقچه و گفت اینو داشته باش هرچی لازم داری بخر گفتم از کجا پول آوردی؟

گفت از داداشت قرض کردم ، توقع نداشتم بره سراغ داداشم ، داداش بزرگه بعد فوت بابا از غرور و بلندپروازیش رفته بود سراغ کار خلاف
وضعش خوب بود ، اما شش ماه بیرون بود و دوسال تو زندون ، شنیده بودم به مامانم و مهوش هم پول میده

داریوش رو فرستاده بودن مدرسه شبانه روزی و داداشهای بزرگترم به اون بیچاره نمیرسیدن اما مهوش اوضاعش خوب بود. هرکدوم از داداشا که میرسیدن تحویلش می گرفتن. مامانم هم در حدی پول درمیاورد که اگه یکی در خونشو زد بتونه آبروداری کنه.

هیشکی اندازه من بدبخت نبود ، تا روزی که علیرضا سراغ داداشم نرفته بود به مادرم گفته بودم مادر شوهرم خوش نداره زیاد مهمون بیاد و بره ، اونا هم نمیومدن به خیال خودشون میخواستن زندگی من یه وقت به هم نخوره ، اما مشکل من این بود که دوست نداشتم از حال و روز زندگیم و کارنکردن علیرضا و تل کشیدنش باخبر بشن ، علیرضا دو سه مرتبه دیگه رفته بود سراغ داداشم ، تن لش زورش میومد کار کنه اما بلد بود بره پیش داداشمو اونو بتیغه ، خوبی کارنکردنش فقط این بود که مجبور شد تریاک رو بذاره کنار چون از پس خرجش برنمیومد.

البته بدبختی و اعصاب خرد کنی ترک اعتیادش هم مال من بود ، ولی هرچی بود پاک شد. آخرین باری که علیرضا رفت سراغ داداشم صدتومن ازش گرفته بود دوسه روز بعد زنگ حیاط رو زدن ، مادرم اومده بود دستپاچه شدم ، اومد تو حیاط نشست علیرضا رفته بود حموم عمومی سر خیابون ، مادرش هم سرکار بود ، خواهرش هم مدتی بود می رفت خونه آسید مرتضی قالیبافی یاد بگیره

مادرم گفت پریوش دیگه مارو از یاد بردی؟ گفتم نه مامان ، نمیام که بهتون سخت نگذره ، گفت من که میدونم به تو بیشتر سخت میگذره. برادرم فهمیده بود علیرضا سرکار نمیره ، همه رو راست گذاشته بود کف دست مادرم ، مادرم خیلی وقتاتصمیماتی گرفت که منطقی نبود ، یعنی ازش انتظار منطق نداشتیم ، یه زن بی سواد بود که نصف عمرش به شمردن النگو هاش و مقایسه مدل سینه ریزش با سینه ریز خواهربزرگش گذشته بود ، تو زندگیش با پدرمم هیچ وقت تصمیم گیرنده هیچ امری نبود تا بود فقط زور بابام بود و بس ،
مردسالاری مطلق...

از اون روز مادرم نشست زیر پام که طلاق بگیرم فکر نمی کنم هیچ مادری اینجوری بد بچه اش رو بخواد ، الان فکر می کنم شاید بهتر بود نصیحتم می کرد که علیرضا رو تغییر بدم ، تشویقش کنم به کار کردن ، نمیدونم شاید راهش این بود...

از اون روزی که مادرم اومد درگیری ها من و علیرضا شروع شد ، بچه بودم نمی فهمیدم چه باید بکنم قبلش برام مهم نبود که کار نمی کنه. آدم تو سن پایین که ازدواج کنه هرکی هرچی از زندگی یادش بده سریع قبول می کنه

الان میگم شاید علیرضا عوض میشد ، شاید هم نمیشد ، به هرحال گذشته ها گذشته...
دعواهای ما یک سال طول کشید ، سرآخر علیرضا راضی شد طلاقم بده ، مهریه ام که پانصد هزار تومن بود بخشیدم و جدا شدم ، حتی همون چهارتا تکه وسیله ای هم که مامانم داده بود با خودم نیاوردم ، به این
ترتیب تو پونزده سالگی تبدیل شدم به یه زن مطلقه...

#ادامه_دارد...
🚩#همسر_دوم

#قسمت_دوم

روزبه کلافه ،عصبی و حتی میشد گفت منزجر از جا بلند شد و مستقیم به سمت زن یورش برد...آنقدر حرکتش بعید و یکباره بود که طاهره از ترس چند قدم عقب عقب رفت تا به جسم سختی خورد و متوقف شد
در این فاصله کم به وضوح میتوانست رگه های خشم را در چشمان به خون نشسته روزبه ببیند و قلبش چون قلب گنجشکی ترسیده بی امان بطپد... روزبه یقه طاهره رو چسبید و با صدایی که به زور از لای دندان های به هم قفل شده اش بیرون می آمد گفت
- داری دروغ میگی...تو میدونی چه بلایی سر مامانم اومده!...میخوام بدونم اون زن کیه تو زندگی بابام؟...میخوام بدونم..همه اون چیزایی که سال ها مامانم ازم مخفی کرده بود رو باید همین الان بهم بگی...
آنقدر عصبی بود که نگاه ملتمس طاهره را ندید وقتی زن به گریه افتاد و التماس کرد نمیداند تازه فهمید که تا چه حد او را ترسانده
طاهره اگر شک هم داشت حال دیگر مطمئن شد که نباید لب وا کند و حرفی بزند ...از شدت ترس شکسته شکسته گفت
-من ...هیچی...نمیدونم...ولم کن روزبه خان.
روزبه دانست که از آن زن چیزی دستگیرش نمیشود ... یقه زن را رها کرد و با انزجار رو از او برگرداند... طول سالن را عصبی قدم زد و یکباره انگار چیزی به او الهام شده باشد به سمت زن بازگشت و اسمی را ادا کرد
-"عترت"...
زن با این اشاره گذشته ای دور در ذهنش روشن شد و کورسویی امید برای رها شدن از چنگ سوال و جواب های روزبه پیدا کرد...یکباره با هیجان و استرس گفت:
-آره خودشه...عترت همون خدمتکار قدیمی خانوم...اون زن حتما همه چیز رو میدونه چون او تنها کسی بود که همراه مادرتون از اون خونه اومد اینجا و ...
روزبه بی حوصله تر از آن بود که حوصله دوباره شنیدن دانسته هایش را از زبان طاهره داشته باشد...با پرسیدن "چطور میتوم پیداش کنم؟" طاهره را غافلگیر کرد
جواب طاهره معلوم بود اما جرائت نکرد که به زبان بیاوردش ...با خود اندیشید که اگر فقط یک "نمیدانم" خشک و خالی به این مردِ تا این حد عصبانی که هیچ چیز هم برای از دست دادن ندارد بگوید بعید نیست آن جواب به قیمت زندگیش تمام شود.. مضطرب تر از قبل تنها حرفی که به ذهنش آمد را ادا کرد
-مطمئن باشید یه راهی برا پیدا کردنش پیدا میکنیم
و روزبه آنچه طاهره از آن ترس داشت را درجا پرسید
-چه راهی؟
لب های زن به طرز محسوسی لرزید ..پلک هایش را بر هم گذاشت و خودش را با گفتن "حتما خدا یه راهی پیش پاتون میذاره" خلاص کرد
روزبه ناامیدانه نگاهش کرد و با پوزخندی که پر از رد عصبانیت بود گفت
-فقط آدم های بدبخت و بی اراده ان که میشینن و چشم میدوزن به دست های خدا که راهو نشونشون بده...من از اون آدم ها بیزارم...برو ..برای همیشه مرخصی...
و طاهره جانش را برداشت وهرگز جرات نکرد درباره حق و حقوقش بگوید..اصلا آمده بود برای همین ..آمده بود طلب پول کند که بزند به زخم زندگیش...که آن زخم دهن وا نکند دوباره ...که بتواند بعد از دو ماه گوشت ببرد سر سفره نانخورانش...اما جانش را برداشت از خانه بیرون زد..رفت به امید روزیکه خشم صاحب خانه فروکش کند و بازگردد و طلبش را مطالبه کند...
پشت در خانه که ایستاد ... توکلش را که به خدا کرد یکباره کفر گویی روزبه یادش آمد ..." فقط آدم های بدبخت و بی اراده ان که میشینن و چشم میدوزن به دست های خدا که راهو نشونشون بده " زیر لب استغفرالله را بارها زمزمه کرد ... با گوشه چادر قطره اشک شرمساریش را خشک کرد و رفت ..رفت به امید خدایی که رگ گردنی با او و دلش فاصله داشت.

***​
صدای درب خانه متعجبش کرد... منتظر کسی نبود
یعنی طاهره برگشته؟..شاید چیزی یادش اومده که برگشته؟...
به سرعت عرض حیاط را طی کرد و خود را به درب حیاط رساند.با عجله در را گشود اما با دیدن دختری بیست و چند ساله جلو رویش وا رفت ...دخترک با دیدن روزبه چشمانش به وضوح برق زد..روزبه ناگزیر توجهش را به دختر جوان داد و جای جواب دادن به سلام پراشتیاق او ، سرد و صریح پرسید
-شما؟
دختر از جذبه جوان رعنا وا رفت و من من کنان سوال او را با سوال پاسخ گفت و این روزبه را عصبی تر کرد
-شما روزبه خان ... پسر شهناز خانوم مرحومین؟
روزبه تک ابرویی بالا انداخت و با همان لحن غیر دوستانه پرسید
-من اول ازتون سوال پرسیدم ... شما؟
دختر با حرکاتی مخفی با نوک انگشت تارهایی از موهایش را روی صورت رها کرد و با حرکات چشم و ابرو برای روزبه ع*شوه آمد و گفت
-من دختر طاهره هستم...پس شما هم روزبه خان معروفید..خوشوقتم.
@roman_serial